بسم الله
دوس دارم یه جا.. مثلا توی یه کافه..با یه قهوه.. بشینم روبروت و زل بزنم توی چشمهات و فکرم بره به تمام این سال ها که گذشت.. که چطور گذشت.. که من چه شدم و چه چیزهایی رو باختم.. قهوه سرد بشه و من همچنان زل زده باشم به تو.. و به سال هایی که رفته اند.. کاش امیدی توی دل آدم جرقه بزنه که "روزها بهتر میشه".. "این روزها سکویی میشه برای پرش ت نه مانع بزرگی برای رفتن ت".. اما من آنقدر خسته م و ناتوان که .. که دلم میخواهد سال ها بخوابم و وقتی بیدار می شوم زمان به جلو نرفته باشد.. زمان بایستد تا من درست شوم.. تا درست م کنند.. و قدم در راه بگذارم..
نوشته شده در: جمعه 29 دی 96