همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مرگ

هواللطیف

تو میروی و
تمامِ من پشت سرِ تو نگران

من مانده ام و
رخوت و تنهایی و این بار گران

برگرد و 
خبر بده مرا زان سوی مرگ

تا بال گشایم 
به هوای ش همه شب رقص کنان
    


  • زینب
  • ۰
  • ۰

روزهای بارانی

بسمه العزیز


باران که می بارد دلم می خواهد با دوستی بنشینم کنج یک کافه، قهوه ای بنوشم و شعری، و گپ و گفتی.. باران که می بارد دلم عجیب بهانه می گیرد.. و در به در بی قرار کسی ست که نیست.. باران که می بارد.. باران که می بارد..

      

تهران، بهمن 96 (قبل برف)

         

  • زینب